»اطلاعیه :
انجمن دانشگاهی توسعه علمی و فرهنگی عتبات عالیات

باده عشق در بادیه (۲)

به نام خدا
به اتفاق یاران سفر خود را از حسینه امام حسن مجتبی آغاز کردیم. سفربه وادی عشق ، سرزمین کربلا.
دوستان همه جمع بودند و اندک اندک بر جمع عشاق افزوده می شد.
در میان این چهره های دست شسته از خاک و دلبسته به افلاک همسفر و یار مورد وثوق ما ، سید محمّد حسن مصطفوی را یافتم.
در سفر با وی دما دم ، هم قدم و رهسپار گشتیم.
در ساحة حسینیه ، جمعیت بسیار بود و بیرون از آن نیز مملو از خلایق.
اسباب سفر از همگان جمع نمودند و بر مراکبی راهوار سوار کردند تا در طول سفر موجبات ایذاء یاران فراهم نیاید. عده ای از رفقا مشغول تلاوت زیارت و دعا و قرآن و سوره ی دخان و عده ای مشغول هزل و طنز و شوخی و مزاح.
تا آنکه بر کوس رحیل نواخته شد و عزم رفتن عظیم گشت.
با پای پیاده گام بر بیابان نهادیم. هوا اندکی معتدل بود و ناخنِ نسیم صبحگاهی به صورت ، تار عشق می نواخت.
خورشید کم کم از مشرق سر بالا می آورد و به ما خیره تر می شد.
از پیش وصف موکبهای بسیار در مسیر زوار، از نجف تا کربلا را شنیده بودیم. نیمه ی شعبان در بین اعراب عراق مرسوم است که پیاده این مسیر ١٠٠ کیلومتری را به زیارت اباعبدلله می روند. سفر آغاز نموده و در اولین منزلگاه به فاصله چند دقیقه از حرکتمان، به موکبی برخوردیم که چای مخصوص عراقی احسان می داشت. وصف این چای را پیشتر شنیده بودم، فلذا گفتیم که از طعم آن نیز بهرمند گردیم، این بود که لختی به نوشیدن چای سپری نمودیم.

اندر بیان اوصاف و ویژگی های این چای آنکه سیاه رنگ بوده و بسان قیر غلیظ است و تقریباً نیمی از محتویات استکانهای کوچکی که چای را در آن می ریزند ، شکر است.
نوشیدن یک استکان چای عراقی ملایم طبعمان در آمد، فلذا از نوشیدن استکان دیگر استنکاف ننمودیم. به سیدِ همسفرمان تعارفی کردیم که تو نیز بخور که ره تا خور میثم درازا دارد و از تشنگی حرجی نیست. منتها امتناع این بزرگوار، اصرار مکرر ما را در نطفه خفه کرد.
اندکی دیگر پیاده در مسیر طی طریق نمودیم تا آنکه در آن بادیه به خیمه ای ساکت وارد گشتیم تا مدتی به استراحت بپردازیم. در اینجا بود که سه عرب شهر نشین بر ما وارد گشتند و طبق عادت سوال کردن که آیا عراقی هستید؟ و وقتی با پاسخ منفی از سوی ما مواجه می شدند از فلسفه ی بر تن کردن لباس عربی از ما سوال می کردند و ما هم مُشتی جواب تکراری تحویل می دادیم. خلاصه که این حوار و گفت و شنود نقل هر مجلسی بود که ما به آن وارد می شدیم. و بخش عمده ای از سفر ما را به خود اختصاص می داد. خلاصه بعد از لختی گَپ و گفت این سه عرب شهر نشین تقاضا کردند که با آنها در عکسی یادگاری هم تصویر شویم. ما نیز درخواست آنان را لبیک گفته و عکسی به یادگار انداختیم.
پس از این ماجرا من و سید در بادیه تنها شدیم و به گفت و گو پیرامون حاکمیت بر عراق سخن ها راندیم. سید گفت : مادام که به کربلا رسیدیم تو نیز به کوفه بر گرد و بر منبر آن مسجد برو و مردم آن دیار را به ما دعوت کن که بیعت پذیرند و سپس به ما بپیوند که صدارت عظمی از آن توست. ما مخالفت کردیم که راه چاره غیر از این است. گفتیم که باید بر این شرطه های در مسیر که سوار بر مراکب پیل پیکری که ساخت مصنعِ جنرال موتورز امریکا هستند استیلا یابیم. پس از آن به بغداد رفته و خون بسیار می ریزیم و بر ارتش آنجا مسلط میشویم و حکومت تشکیل می دهیم.و سران قبایل در عسر و حرج قرار گرفته و خود به خود به ما ملحق می شوند.
تلخیص سخن و پرهیز ازاطاله ی کلام آنکه به خود آمدیم و دیدیم که گرمای شمس گره بر عقلمان انداخته و فرسنگها از دیگر اصدقاء عقب افتاده ایم. خلاصه گفتیم که برخیزیم که رفتنی را عاقبت باید رفت پس سریعتر به یاران برسیم که از قافله جا ماندیم.
این بار با سرعت بیشتر بر زمین لگد زده تا سریعتر به وعدگاهمان با سایر رفقا برسیم. تمام تیرهای چراق برقِ حد فاصل نجف تا کربلا مرقوم به شماره بود و از شماره ی یک که شهر نجف بود ، آغاز و به شماره ی ١۴۵۳ ختم می شد که مقابل حرم سید الشهدا بود.
اولین وعده گاه ما نیز در موکب مقابل تیر برق ۴۵٠ بود وما حدوداً در حوالی تیر شماره ١٠٠ بودیم. در حدود این صد تیر اول، درختان نخلِ برزمین افتاده را دیدیم که گودال حفر کرده و قصد داشتند آنها را بر زمین بکارند. خیل کثیری را هم در ابتدا قرس کرده بودند.
اندکی را پیاده طی کردیم و برای استراحت به موکبی وارد شدیم. از فرط گرما اعضا وجوارحمان عرق می گریست چون ابر بهار. موکبی که داخل شدیم سالنی بزرگ ومفروش داشت که خالی بوده و دو تن از اصدقاء ما برزمین آن آرامیده بودند. در نقطه ی طلاقی دیوارین مقابلمان نیز تصویر عربی پیر و خسته که به نظر می رسید رئیس قبله باشد به چشم می خورد. در همین حال سید پیرهن از تن کَنده تا عرق از اثواب خشک شود. و با تن برهنه تکیه بر دیوار زد. مصادف با آن نظر به تصویر عرب انداختم و موی بر اندامم سیخ شد و زیر لب به سید گفتم که پیرهن بر تن کن که اوضاع مساعد نیست و سفیدی دندانِ پیر عرب ، نمایان گشته است. پس به سرعت لباس بر تن نموده و پس از بجای آوردن قضای حاجت به مسیر بازگشتیم.
اندکی دیگر طی طریق نمودیم تا آنکه دو طفل سوار بر گاری چوبی یافتیم که یکی از آن دو افسار خری چموش به دست گرفته بود.

یکی از رفقای هم مسیر نیز از شدت جراحت، پایش افگار گشته و بر گاری نشسته بود. ما نیز بر بالای آن پریده و ایستادیم و از آن بالا حس قدرت بر ما چیره شد. لحظه ای با خود انگاشتم که اینان که در کنار و پشت سر می آیند هیئت استقبال اند و ما نیز آن بالا به آنها دست تکان داده و تحیت عرض نمودیم.
خلاصه مسافتی در حدود ۴٠ تیر برق را به این وسیله طی کردیم تا آنکه به موکبی رسیدیم که در یک طرف آن طعام میدادند و در طرف دیگر تنوری گذاشته و نانی داغ و خوش طعم از گندم تهیه می نمودند. پانصد دینار به آن دو طفل داده و از خر پایین جستیم.
موکب پر بود از مردان عرب. سلام گفتند و سلام در پاسخ شنیدند. در بدو ورود، ما را بسیار تحویل گرفته و تقبیل نمودند و باز هم باب آن سوالات تکراری را گشودند.
پس از لختی استراحت با همسفران خود که از طلاب دانشگاه علامه بودند و خوردن خوراکی از بامیه و نان داغ و چای عراقی، عزم رفتن کردیم.
با خود گفتیم که تا وعدهگاه هنوز هم بسیار راه در پیش داریم فلذا وسیله ای دست و پا کنیم. در همین بین موتوری سه چرخ که پشت آنرا شش جوان عراقی پر کرده بودنند از دور نمایان گشت و ما دست تکان دادیم. وسیله ایستاد و ما سوار شدیم و به جمع جوانان عراقی با صوتی قرّا گفتیم: “مرام علی شوشتریتون رو عشقه جوونا” با وجود آنکه آنان متوجه کلام ما نشدند منتها ما رسالت خودمان را در مقام تشکر به درستی ایفا نمودیم. واحساس مدیونیت نمی کنیم. آنها نیز از بصره به قصد زیارت عازم کربلا بودند و وقتی از مقصود ما مطلع گشتند الفتی بین ما ایجاد شدو در راه نیز ما را بسیار گرم اکرام کردند.
در طول مسیر یک یک رفقا را می دیدیم که لنگان لنگان مسیر را می پیمودند و به آنان دست تکان داده تا روحیه بگیرند.
به موکب وعده گاه رسیدیم.
بلافاصله در بدو ورود در مرافق آن ماشین لباسشویی یافتم و فوراً رخت از تن کنده و در ماشین مغتسل ریختم و خود نیز به استحمام پرداختم.
لباسها که خشک شویی شد فوراً به تن کرده و نم ناکی آن در زیر آفتاب فوراً خشک شد. به داخل رفتم و پاکیزه و تمیز در کنار فرشی که سید انداخته بود خسبیدم.
هوای درون موکب بسیار گرم بود و حدوداً ٣۵٠ نفر در آن افتاده بودند. ابتدا خیال کردم که اینان که بر زمین افتاده اند کشتگان یک عملیات تروریستی هستند و این مکان به وسیله ی سلاح شیمیایی و کشتار جمعی هدف قرار گرفته است. که البته بی شباهت هم نبود.
تنها وسیله ی خنک کننده ی آن فضا ی بزرگ پنکه هایی بود بسیار بزرگ که صدای موتور آنها مانند صدای هواپیما بود. به یکی از پنکه های دم دستمان انگشتی بردم تا آنرا به سمت خودمان تنظیم کنم، غافل از آنکه اگر به آن دست می بردیم تاروپودش از هم باز می شد. ناگهان به اغراق پنکه از جا در رفت و بر آسمان موکب پرواز می کرد و به در ودیوار می خورد و همه دوستان هراسان از جا پریده و عده ای به گوشه ای فرار می کردند تا پناه گیرند و ما و جمع یاران هم به اطراف می جستیم تا پنکه را بگیریم. خلاصه اینکه به مبالغه ماجرایی بود.
پس از آن نهار تناول کردیم و صلاة ظهر اقامه نودیم. در همین اثنا بود که بسیاری از گروه حرکت کردند و ما گفتیم چند دقیقه ای بخوابیم سپس با انرژی هرچه تمام تر رهسپار شویم.
ناگهان با صدای سید هراسان از خواب برخواستیم ، صدایی که با التماس تقاضا میکرد که بیدار شو تا ما هم برویم.
به خود آمدم و دیدم که موکب خالی است و ما مانده ایم و دو پیر مرد از جا مانده که تصمیم داشتند با اتومبیل اجرة ( تاکسی ) مابقی مسیر را بروند.
دستی بر آب زده و حرکت کردیم. تقریباً به لحظه ی غروب نزدیک می شدیم. به سید رو کرده و گفتم که غمگین مباش، درست است که ساعتها از دیگر اصدقا دور افتاده و عقبه ی خود را از دست داده ایم، لکن با من باش وپادشاهی کن که به خواست خدا از همه پیشی خواهیم گرفت.
در راه از اکرام و احسان مردم عراق بسیار بهره بردیم. هر قدمی که بر می داشتیم موکبی به ما تعارف می کرد که طعامی برداریم یا آبی بنوشیم. منتها وقتی با استنکاف ما مواجه می شدند بسیار ناراحت می گشتند چرا که برای عرب سنگین است که کسی را به طعام دعوت کند، وانگهی مدعو دست رد به سینه ی داعی زند.
اما چه گریزی بود ما که از بس خورده بودیم کاهدان از خود می دیدیم.
به همین منوال طی طریق نمودیم تا آنکه حمره ی مشرقیه بر آسمان مشرق نمایان شد. دانستیم که وقت صلاة است پس نماز را در موکبی به جماعت برپا داشتیم. همین که از نماز فرغت حاصل شد پیر مردی با صفا ما را به کبابی از گوشت شتر و نان تازه دعوت کرد. کباب و نان به هم پیچیده و به نیش کشیدیم. و اعجاب از آنکه طعامی بس لذیذ بود. راه افتاده و در ظلمات وحشت برانگیز شب به پیر مردی جا مانده از گروه خود بر خوردیم. گفتیم که پیر مرد شب کوتاه است وقلندر بسیار، شب گردی در بیابان پای چابک می خواهد و تن چالاک. در این میان سید گفت: “گذر از بیابان فقط از مردان جنگ بر می آید”.
پیر مرد را اندکی مشایعت نمودیم تا از اعوجاج مسیر به بی راهه نرود. تا اولین موکب او را رساندیم. در همین بین در ادامه مسیر چند تن از یاران خود را یافتیم که مابقی مسیر را تا وعدگاهمان در تیر برق شماره ۶٠٢ با آنان همراه گشتیم.
در تاریکی مطلق لیل ناگهان صدای شلیک گلوله قوه ی سامعه ی ما را به خود مشغول ساخت. گفتم که سید مراقب باش که راه گریزی از تیرهای سرگردان و کرم ابریشم وار نیست. به سایر همسفران نیز رو کرده و گفتم :”سرانجام کار ما با خداست، هرکس خوف جان دارد در این ظلمت برود که ما را با او عهدی نیست”.
در این بین جماعت عراقی را دیدم که به خود می لرزیدند و هراسان ول وله در میانشان افتاد. وشرطه های نظامی بسیار که در آن جاده ی خلوت یک باره لشکر کشی نمودند. ما نیز از حیث آنکه تهی از جنگ افزار بودیم به سرعت معرکه را ترک کردیم تا فردا صبح اجسادمان خوراک کرکسان نشود.
خلاصه که به مشقت بسیار، در نیمه شب شرعی و موقعی که تنها پنج ساعت تا طلوع شمس زمان نمانده بود به وعدگاه رسیدیم. تازه کمتر از نیمی از مسیر را طی کرده بوده و فردا صبح باید باز هم ادامه می دادیم.

نظر بدهید!!!

نظر شما برای “باده عشق در بادیه (۲)”

قالب وردپرس