»اطلاعیه :
انجمن دانشگاهی توسعه علمی و فرهنگی عتبات عالیات

لطفا با چشم های بسته بخوانید!

قرار است یک متن رسمی بنویسم ، یک چیزی مثل فراخوان. اما مگر این پوست آویزان از کف پایم می گذارد؟
من همیشه بد زخم بوده ام. همیشه هم سرخوب شدن زخم هایی که تنم بر می داشته دردسر کشیده ام اما حالا… دلم دنبال آن جای زخم کوچک و تاول های کف پایم بود. حالا که پوست تاول کف پایم بلند شده می خواهم بهانه اش کنم و یاد آن روزی بیافتم که لنگ لنگان وارد حریمی شدم که نمی دانستم قرار است دلم را توی هوایش جا بگذارم. پایم را که از باب الکرامه گذاشتم توی حرم، انگار همه چیز به من خیره شده باشد، چادرم در دست عرق کرده ام مانده بود و من می خواستم آبله های پایم را صاحب آن حریم نبیند، مدام توی سرم صدای آن بانویی بود که میان هق هق هایش بگوید: «با پاهای پرآبله پابه پای سر تو… به امید زیارتت اومده دختر تو…»

امام من! یادتان هست؟ دستم را گذاشتم روی سینه ام و با آن چشم های خواب سوز و پاهایی که خار کفشان نرفته بود، سلامتان کردم. جواب هم دادید حتی روی سرم دست هم کشیدید. پایم را که آرام گذاشتم روی خنکی سنگ های سفید حرم نگاهم کردید، حتی آن وقت که همان زخم کوچک پایم زیر پای زائرهایتان لگد شد، چشم که از من بر نمی داشتید و من مانده بودم هاج و واج!اینجا باید چه کار می کردم؟ یادتان که هست امام من؟

حالا که خیلی وقت است از سفر آمده ام هنوز شب ها خواب پیاده رفتن می بینم و توی روضه های هیات یک چیزهایی از سفر به یادم می آید که می خواهم گریبان چاک کنم….
اینجا روزهای بعد از سفراست مولا. قرار نبود که برای شما بنویسم، آن هم در ملاعام! می خواستم یک چیزهایی از سفر برای زائرهایتان بنویسم، بعد هم آخرش بگویم که داغ زنده ماندن خاطره هایشان را روی دلشان نگذارند و توی جمع کردن خاطره های سفر سهیم شوند. خوب حالاهم با اجازه تان می گویم:

همسفر بهشتی ام؛ سلام
مطمئنا حالا که از سفر بهشتی آمده ایم خیلی از خاطرات سفر را هنوز در سینه دارید. مطمئنا شما هم مثل من هستید، آنقدر حرف برای گفتن دارم که کاغذ کم بیاورم وقتی یاد آن روزی می کنم که چمدان هایمان را به صندوق های اتوبوس ها سپردیم و حضورا عضو کاروانی شدیم که مقصدش بهشت بود. یادتان هست آن وقتی که برای بار اول ایستادیم روبه روی باعظمت ترین ایوان عالم؟ آن وقت را که حتما خاطرتان مانده وقتی از زیر قرآن رد شدیم و راه افتادیم که پیاده به سرخ ترین و حتما سبزترین سرزمین عالم پابگذاریم؟ آن وقتی که چشممان به حریم علمدارشان دوخته شد و بغض مدت ها دوری در نگاهمان شکست را یادتان هست؟

فقط من و شما حرف هم را می فهمیم… این روزها گاهی چشم هایم را می بندم، نفس که می کشم فکر می کنم اینجا کربلاست هنوز، همان گوشه که وقتی می نشینی از نقاب شیشه ای آسمانش گنبدی را می بینی که سال ها دلت به دنبالش مانده است.

این روزها انگار دلم در حریم علمداری مانده است که بارها با آب نوشیدن در صحنش بغضم را بلعیده ام، هنوز صدای یاساقی العطاشایی که کنار ضریحش توی گوشم می پیچید را می شنوم.

همسفرها… گاهی توی خیال چشم های بسته ام چادرم را می بینم که بعد از نماز در صحن سامرا خاکی شده است و داغی نفسم را حس می کنم که به ضریح پارچه ای سامرا می خورد. اینجا همان جایی است که سال ها حسرت نفس کشیدن در هوایش خفه ام کرده بود، اینجا همان خانه ای است که بارها آرزو کرده بودم بنشینم یک گوشه اش، زانوانم را در بغل بگیرم و دردهای آخرالزمان را گریه کنم تا وقتی که دست مادری بر سرم کشیده شود که امانتدار اسرار خداست.

همسفر های بهشتی ام، خیلی خساست نیست اگر نگذاریم بقیه هم در خاطراتمان شریک شوند اما وقتی کسی با خاطره هایمان هوایی کربلا شد می فهمیم که فرصت شریک شدن در لحظه های حسینی دیگران را از دست داده ایم اگر خاطراتمان را توی ذهنمان و دلمان قایم کرده باشیم.

انشاالله از فردا هردو روز یک بار، یک خاطره چند خطی از همسفرهای کاروان را توی سایت می خوانید، قرار است این خاطره ها ماندگارتر شوند و حتی کتاب شوند و سال های سال هرکسی که خواندشان دلش برای حریم مولای ما حسین علیه السلام بتپد. بعد که دلش خوب هوایی شد از خدا زیارت بهشت را طلب کند و خلاصه به همین راحتی تا آخر عمر و حتی بعد از آخر عمر شریک سفر هاو لحظه های کربلایید.

حالا می پرسید چطور خاطراتی را نقل کنیم؟هرچیزی که دلتان خواست! می تواند نمونه همان خاطراتی باشد که توی سایت خواهید خواند. فرقی هم ندارد خاطره تان عرفانی باشد یا طنز یا سیاسی، اقتصادی، فرهنگی وغیراین ها. بی مزه هم باشد یک کاری اش می کنیم!

پس توی نظر های پایین هر مطلب منتظر خاطره هایتان هستیم خصوصا آقایان کاروان که تا به حال یک خاطره هم ازشان به دست ما نرسیده.

راستی همسفرها، دلهایتان حسینی و نفس هایتان کربلایی.

نظر بدهید!!!

نظر شما برای “لطفا با چشم های بسته بخوانید!”

قالب وردپرس