شما اینجا هستید
خانه »
خاطرات بهشت » پیرزن عراقی که پزشک ایرانی را به گریه انداخت/ زائر اربعین راه گم نمیکن
تعداد بازدید:58
پیرزن عراقی که پزشک ایرانی را به گریه انداخت/ زائر اربعین راه گم نمیکن
حجتالاسلام سید عباس مسعودی متولد ۱۳۴۶ از استان هرمزگان؛ یکی از خادمان سیدالشهد(ع) و موکب داران ایام اربعین است نقل میکنند:
اربعین سال گذشته میزبان یک تیم چند نفره پزشک متخصص از کشورمان شدیم که قرار بود با همراهی این دوستان راهپیمایی به سمت کربلا از همان شب آغاز شود. تیمی متخصص در رشته های مختلف پزشکی که از پزشکان بنام کشورمان هستند و هر ساله به نیت شرکت در راهپیمایی اربعین حسینی وارد عراق شده و خود را به کربلا می رسانند.
پس زیارت حرم مطهر امامین عسکرین(ع) با فرا رسیدن تاریکی شب و خنک شدن هوا همانند بسیاری از زائران اربعین راهپیمایی به سمت کربلا آغاز شد و هر یک در دل تاریکی مسیر عاشقی زمزمه می کردند یا ندای لبیک یا حسین (ع) را سرمی دانند.
تیم پزشکی در حال طی مسیرعاشقی به سمت کربلا بود که یکی از پزشکان به دلیل خستگی و آهسته رفتن از کاروان جا ماند و دل تاریکی شب و جمعیت در حال حرکت ناپدید شد و هر چه به دنبال او گشتیم آثاری از آن پیدا نکردیم، هم نگران شدیم و ناامید اما به خودمان دلداری می دادیم که میزبان ما کسی است که مهمانش را در بیابان رها نمی کند، اما روز بعد او را پیدا کرد و داستان آن شب گم شدنش را برایمان تعریف کرد.
از دوستانم دور شدم و راهم را گم کردم، هر گروهی از مردم در دل تاریکی شب در لابهلای درختان نخل خرما حرکت میکردند و به سختی میشد چهره آنان را تشخیص داد.
در لحظهای به خود آمدم و اطرافم را بسیار خلوت و خودم را تنها دیدم، ترس تنهایی در بیابانی تاریک و به دور از مردم شرایط روحی من را بد کرده بود و نمیدانستم به کدام سمت بروم و از چه کسی کمک بخواهم.
به آقا سیدالشهدا(ع) توسل کردم که آقا کمکم کن من مهمان و تو میزبان من هستی راهی به من نشان بده، راز و نیازم تمام نشده بوده که سوی نور ضعیفی در دورتر توجه مرا به خود جلب کرد، من نیز که تنها امید رهایی از این شرایط را رفتن به سوی آن نور می دیدم حرکتم را آغاز کردم.
کمتر از ساعتی نگذشته بود که خود را بر در خانهای کوچک، ساده و تقریبا پوشیده از پوشش سیمانی دیدم، خسته بودم، نای رفتن نداشتم در زدم ساعت از نیمه شب گذشته بود و سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود برای بار چندم در زدم که لحظاتی بعد صدای پیرزن عراقی توجه مرا جلب کرد.
من نیز که تسلط خاصی به انگلیسی و عربی داشتم به او گفتم ایرانی هستم و راه را گم کرده ام، کمکم کنید زائر امام حسین (ع) هستم و خیلی خسته … صحبتهایم تمام نشده بود که پیرزن عراقی با رویی گشاده در را به روی من باز کرد و گفت «زائر امام حسین(ع) مهمان من است» و مرا به داخل خانه دعوت کرد.
صدای لرزانی داشت و حال گرفتهای داشت که از او پرسیدم چرا نگرانی؛ چه مشکلی پیش آمده، آیا از من کاری بر می آید؟
گفت «نوه ام تنها یادگار فرزندم مدتی است که به بیماری دچار شده و پزشکان می گویند باید او را برای مداوا به ایران و نزد دکتر (نخواست نام آن دکتر فاش شود) ببرم زیرا که این بیماری در تخصص ایشان است، اما چه کنم من که نه پول دارم نه توانایی سفر به ایران را دارم.
با صحبتهای پیرزن عراقی به گریه افتادم و مدام یا حسین(ع) میگفتم این پیرزن عراقی که از رفتار من متعجب و تا حدودی شوکه شده بود به من گفت «چرا گریه می کنی مگر من چیز بدی گفتم؟» ، به اول گفتم نه گریه من بخاطر این است که همان پزشکی ایرانی که نامش را بردی من هستم..